اولین مواجهه با خانه عماد؛ اشکها و لبخندها
پنجم آذرماه اولین مواجهی من بهعنوان کارشناس ارشد پروژهی مسئولیت اجتماعی شرکت شبکه فردا با خانه عماد رقم خورد. قرار بود آن روز فقط به مبادلهی کاغذبازیهای اداری بگذرد، اما حضور دو تن از مهماندارهای این خانه ماجرا را به معاشرت بیشتر کشاند. آنها برایم از قصههای عماد گفتند و از تقسیم وظایف بین خودشان؛ هر چه که میگذشت جزئیات بیشتری به میدان راه پیدا میکردند آنقدر که راهی انبار شدیم و از کیسه برنجهای تقسیمشده گرفته تا لیست توزیع گوشت و ماکارونی در هفته را وارسی کردیم.
اتاقها را که خواستند نشانم دهند به خدیجه مادر ابوالفضل رسیدیم. از شادی سر از پا نمیشناخت و در حال رفتوروب اتاق برای تحویل بود. امینه یکی از مهماندارها، قدم مرا برای اجازهی معاینهی هر دو هفته یکبار پس از عمل پیوند ابوالفضل، خیر دانست. اکنون وقت برگشت به خانه برای آنها بود. حال خوش آن لحظات ما را به حرف کشاند، صورت خدیجه گلانداخته بود و باعجله برایم از روزهایی میگفت که حالا خوشحال بود از تمام شدنشان. از اقوامی که نشانههای مشترک با ابوالفضل داشتند و ژنی که از مادر به پسر منتقل میشود، از روزهایی که صفحات اینترنت را با عنوان بیماری نقص ایمنی هایپر IgM زیرورو میکند و از یکجایی به بعد تصمیم میگیرد برای آرامش روح خودش فقط به گفتههای کادر بیمارستان اکتفا کند و از خیر جستجوی بیشتر بگذرد. از شبهایی که خواب به چشمش نیامده و روزی که پسر دومش مهیا برای پیوند به برادر میشود.
چمدانها را که بیرون میآورد، به یک بستهی بزرگ اشاره میکند که با ابوالفضل برای پسر کوچکتر خریدهاند. به خاطر تمام روزهایی که خانه را بدون مادر و برادر تحمل کرده، به خاطر شجاعتی که در پیوند از خود نشان داده است، به خاطر روزهایی که به قرنطینه سپر خواهد کرد و به خاطر زندگی دوبارهای که به ابوالفضل بخشید.
آخرین عکسهای یادگاری، خداحافظیهای طولانی، گذر از زیر قرآن همه و همه از سودای نگاههای آمنه گذشت. آمنهای که از جایی نزدیک به سنندج برای فرزند دوم خود به خانهی عماد آمده بود. شایانی که حالا 14 سال سن داشت و امروز دکتر هنوز او را آماده برای ویزیتهای دوهفتهای ندیده بود.
خدیجه که رفت، صدای خندهها که قطع شد، خانه که با ما تنها ماند؛ آمنه با چادر رنگی کنارم نشست. نمیتوانم بگویم این کلمات بودند که لابهلای بغضها پیدا میشدند یا بغضهایی بودند که از میان کلمات سر درمیآوردند. آمنه برایم از فرزند اولش، دختری که یکشبه جای مادر خانواده همهی نقشها را برعهدهگرفته بود، گفت و از فرزند آخرش که امسال نمیداند چطور راهی مدرسه شد. از سقف کوتاه آسمان تهران، از دلتنگی برای بوی خانه، از روزهایی که هر چه میشمردشان تمام نمیشوند، از ...
آمنه میگوید 28 مهرماه 1400 بعد از سه روز بیاشتهایی و خواب زیاد شایان راهی سنندج میشوند و حتی به خیال هم نمیدیدند که همان روز از اضطرار وضعیت به تهران بیایند، بااینهمه این بدترین روز زندگی آمنه نبود. تابستان که به نیمه میرسد یکشب شایان بیوقفه خون بالا میآورد. خونهایی که گاه سفت بودند و منجمد آنقدر که آمنه آنها را تکیهای گوشت میدانسته است. حالِ شایان که به وخامت میرود از بخش خون منتقل میشوند به بخش عفونت و آمنه فکر میکند برای اینکه بقیه خود را نبازند شایان را انتقال دادهاند به اتاقی که بیمار دیگری آنجا نیست. آمنه آن شب، خدا را از حیاط بیمارستان صدا میزند و برای غربت آن لحظه هنوز که هنوز است تمام صورتش خیس میشود. 5 صبح برای شایان خون میرسد و پلاکتهای خون یکییکی بالا میآیند. خبری که نشان میدهد آن شب خدا صدای آمنه را شنید.
آمنه در یک سال اندی زیست در تهران، روزهای سخت بسیاری را به چشم دیده است. او در زمان قبل عمل پیوند مدتزمانی را در حیاط بیمارستان شب را به صبح میرسانده و در مقطعی دیگر در دفتر کار یکی از خویشاوندان دورشان جایی را برای خواب خود مهیا میسازد. اما بالاخره در 17 شهریور 1401 درست در روز تولد شایان عمل پیوند مغز استخوان با خواهر او انجام میشود و حالا خانهی عماد در روزهای قرنطینهی خانگی پس از عمل پیوند پذیرای این مادر و پسر است. جایی که اگرچه نمیتواند تسلابخش غمِ رنج فرزند باشد اما مأمنیست برای شبها و روزهای بیپناهی آنان و ما در شبکه فردا مسرور آنیم که همپای عمادیم تا آمنههای این شهر سقف کوتاه آسمان تهران را تا روز کوچ به وطنشان تاب بیاورند.
آن روز خانه عماد هر دوروی سکه را نشان داد و من روایتگر اشکها و لبخندهایی بودم که شاید بیشتر از هر کس دیگری در خانههای عماد، مهماندارها شاهد و گواه آن هستند. کسانی که داوطلبانه کمر به خدمت گرفتهاند و هر هفته چند بار برای نیازسنجی خانوادهها، برطرف کردن پیشامدهای اخیر، تأمین مواد اولیهی خوارک بچهها و... به خانهها سر میزنند و در حین چه بسیار روزها که سنگ صبور مادران میشوند و پای درد دل آنها ساعتها مینشینند.
از همین رو ما بر آنیم تا ضمن احترام به حریم شخصی خانوادهها و برهم نزدن نظم خانهها، روایتگر داستانهای یکی از مهماندارهای خانه عماد باشیم. با آن امید که چشم ما بر روی گوشههای دیگری از این سرزمین باز شود و همین امر بهانهای برای ازسرگیری، آغازی دگر حتی در بین یکی از آن کسانی شود که این سطور را میخوانند.
شبکه فردا تا پایان سال جاری روایتگر «داستانهای مهماندار اتاق 5» است. اتاقی که با تأمین هزینههای آن فرصت ادای مسئولیت اجتماعی را به ما داده و دریچهای به دنیایی دیگر بر ما گشوده.